امان‌نامه حاج‌قاسم به ‌اشرار در رودماهی/ مکاشفه‌ در دل جنگ

بهرام سعیدی تنها بدون اسلحه به رودماهی منطقه‎ای بسیار خطرناک به دل اشرار زده بود. از او پرسیده بودند ترس از جانت نداشتی؟گفته بود به خاطر سردار سلیمانی آمدم تا امان‌نامه او را به شما بدهم.

به گزارش مشرق، نگاهش را در امتداد خاطرات اروند و کرخه پیوند داده است. سوزش چشم ها و بغض مانده از فراق یار را در نگاهی به کوله بار خاک خورده و پوتین های واکس‌زده سه کنج دیوار فرو می نشاند. دلبرانه وقت می‌ خرد تا درد چَشم هایش کمی التیام یابد و مجال برای گفت وشنود فراهم شود. وقتی گرمای صدا و خط گونه هایش در قوس لبخند و لحن مردانه اش غرق می شود، حاج حمید شفیعی از فرماندهان لشگر ۴۱ ثارالله در سال‌های جهاد و حماسه بوده که سپهبدشهید حاجقاسم سلیمانی را درک کرده است. پای صحبت‌های این مجاهد هشت سال دفاع مقدس نشستیم تا از فرمانده سلحشورشان برایمان روایت کند. با رمز بسمالله آغاز می کند قصه حبیب لشکر ثارالله را...

آشنایی در میدان ارگ

پیش از انقلاب حدود سال ۱۳۵۲ در میدان ارگ شهر کرمان برای اولین بار با جوانی که حدوداً دو سال از من بزرگ‌تر بود آشنا شدم. من سیزده ساله و شاگرد آشپز بودم و قاسم شانزده ساله شاگرد رستوران کسری که دقیقاً سر چهارراه قرار داشت؛ بود. به نوعی با هم همکار بودیم. محل کارمان حدوداً دویست‎وپنجاه متر از هم فاصله داشت و من او را نمی‌شناختم. یک روز که برای خرید سماق برای رستوران، او را در مسیر خیابان دیدم، در گپ ‎و گفتی با هم آشنا شدیم. بعد از گذشت دو سال، وقتی برای ورزش کشتی به زورخانه علی عطایی در بازارشاه که در دوره ناصرالدین شاه ساخته شده بود، مراجعه کردم در شب سوم، قاسم را در زورخانه دیدم.

او اندام کار می‌کرد. اندامی بسیار تنومند با بالاتنه‌ای پهن داشت. بسیار رشید بود. از نُه ماه پیش به زورخانه آمده بود. بعد از حال‎واحوال به او گفتم من برای کشتی به این‌جا آمدم، اما مدتی بعد به دلیل آسیب‎دیدگی شانه نتوانستم ورزش کشتی را ادامه دهم. بعد از به سراغ ورزش کاراته در باشگاهی که سر چهارراه طالقانی قرار داشت؛ رفتم. یک سال کاراته کار می‌کردم و با شهیدان «ماشاالله نامجو» و «عباس ایرانمنش» هم باشگاهی بودم.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی حاج قاسم در شهر کرمان فعال بود و من هم سرباز گارد بودم. چون بلند قد و ورزیده بودم ما را در سه ماه اول، به شاهرود و بعد به تهران و گارد جاویدان و منطقه لویزان آوردند. بعد از شلوغی قم و تبریز، وقتی تهران هم شلوغ شد ما برای اینکه مجبور نشویم به مردم حمله کنیم، شب‌ها در موتور اتومبیل‌ها شن می‌ریختیم.

دقیقاً بعد از اتفاق میدان ژاله، نیروهای نظامی شاه دوازده تا هلیکوپتر کبری را در لویزان مستقر کرده بودند تا در صورت شلوغی شهر به سمت مردم شلیک کنند. شهید یوسف کلاهدوز و یک افسر دیگر در گروهی چهار نفره به نام ابوذر با یک کودتای نظامی در ظهر عاشورا و در پادگان لویزان، هفتاد نفر از افسرهای نیروهای گارد شاهنشاهی را که قصد حمله و شلیک به مردم را داشتند را از پای در آوردند. در روزهای بعد حتی مردم نگذاشتند جنازه‌های این افراد در بهشت زهرا (س) دفن شوند و در نهایت جنازه‌ها را در همان تپه‌های لویزان دفن کردند.

سنگ‌های حاج قاسم امنیت را به شهر برگرداند

بعد از پیروزی انقلاب و گذراندن آموزش‌ها و گذشت دوره سربازی و قتل عام میدان ژاله به خاطر احوال آن ایام، قسم خوردم بعد از پایان سربازی دیگر به تهران نیایم. به کرمان بازگشتم و نذر کردم تا خدمتی به انقلاب کنم. به کرمان که آمدم، هنوز بسیج تشکیل نشده بود ولی کردستان شلوغ شده بود. از طریق ارتش به عنوان سرباز افتخاری به سنندج و پادگان بیست‌وهشت کردستان رفتم. وقتی دوباره به کرمان بازگشتم بسیج تشکیل شده بود. بعد از سه ماه و بازگشت از مهاباد، هنگام اعزام زلفم به زلف یار گره خورد.

حاج قاسم مسئول آموزش نظامی بود. حاجی بسیار قوی هیکل و شجاع بود، خاطرم هست یک شب در خیابان امام که به خیابان سام معروف بود؛ در مواجهه با ضد انقلاب‌ها با دوازده نفر همزمان درگیر شد و بر آن‌ها چیره گشت، آن زمان حتی برای جلوگیری از دزدی و غارت کولی‌ها از بازار، حاج قاسم در پیراهنش سنگ می‌ریخت تا با پرتاب آنها، مانع از غارت بازار شود و آن‌ها را فراری می‌داد.

دیدار در هتل آبادان

چون حاجی مسئول آموزش پایگاه قدس بود، من زودتر از او اعزام شدم. بعد از مجروحیت در کرخه به بیمارستان منتقل شدم و پس از مدتی برای حضور در شکست حصر آبادان «عملیات ثامن الائمه» به منطقه برگشتم. مدتی پس از شکست حصر آبادان، در هتل آبادان حاج قاسم را دیدم. حال و احوالی کرد و گفت: می‌خواهم برای عملیات‎ آینده کادر زبده ای داشته باشم. دنبال تعدادی از بچه‌های باسواد و شجاع برای فرماندهی بود. من آقایان ذهاب ناذوری، میرزایی و… را معرفی کردم. فکر می‌کنم حاجی آن‌ها را با خود به عملیات فتح المبین و بیت المقدس برد من هم فرمانده گردان رزمندگان کرمان در عملیات حصر آبادان بودم. شب عملیات دو گروهان را با عنوان مأموریت به فرماندهان اصفهانی تحویل دادم و خودم هم با یک گروهان، ساعت ۴ صبح از ایستگاه هفت به دشمن حمله کردیم.

چون پیش از عملیات حمیدیه (کرخه) مجروح شده بودم و در حصر آبادان دوباره دچار خونریزی داخلی شده بودم بنابراین به کرمان بازگشتم و در بیمارستان بستری شدم. بعد از بهبودی و تشکیل تیپ ثارالله برای عملیات رمضان به اهواز رفتم. حاج قاسم مرا دید و گفت که به موقع آمدی، فردا شب عملیات است. در این عملیات هم از دو ناحیه سر و شانه مجروح شدم. پانزده روز بعد و با التیام جراحت‌ها و با خود درمانی‌های رزمندگان دوباره به جنگ برگشتم. گلوله تیربار یکی به سر و دیگری به شانه راستم اصابت کرده بود. در اهواز ماندم در حین استحمام بچه‌ها شلنگ آب را داخل محل تیر خوردگی می‌کردند و زخم را می شستند و آب از پشت کتفم بیرون می‌ریخت و حسابی می‌خندیدید.

چهارده روز بیشتر با این سر و کار ندارم

چند روز پیش از عملیات کربلای چهار برای جلسه توجیهی حاج قاسم ما را فراخواند. آقای انجم شعاع که پدر سه شهید بود را با راننده آمبولانس به دنبال ما فرستاد. در آن ایام با خودروی آمبولانس به خاطر مسائل امنیتی در منطقه تردد می‌کردیم. دوازده نفر بودیم که شب هنگام در جاده منطقه اروند در یکی از پیچ‌ها آمبولانس چپ کرد.

سرهای همه ما دوازده نفر معاونین و فرمانده گردان‌های حاج قاسم شکسته شد. یادم هست آقای عابدینی دور تا دور سرش آسیب جدی و شکستگی شدیدی داشت. دکتر گفت: این شکستگی عمیق و زیاد است، من هیچ سوزنی ندارم تا آن را بتوانم بخیه کنم. گفت هر سوزن زخیمی داری فقط بدوز. دکتر گفت: خیلی زشت می‌شوی. عابدینی پاسخ داد: من چهارده روز بیشتر با این سر کار ندارم. دقیقاً روز چهاردهم تیر به پیشانی اش خورد و به شهادت رسید.

با سرهای شکسته به خط زدیم

این شد در عملیات کربلای چهار هم با سری شکسته و تراشیده به آب زدیم. تنها گردانی که در تمام لشکرها توانست خط را بشکند و پاکسازی کند، گردان ۴۰۸ سیدالشهدا (ع) بود که از قضا من هم فرمانده‌اش بودم. عراقی‌ها مشکوک شدند و آتش را بر سر نیروها سرازیر کردند. در زمزمه‌هایم با خدا داستان حضرت ابراهیم و آتش نمرود را مرور می‌کردم و مدد می‌خواستم. در موضع انتظار بودیم و حاج قاسم هم در کنار ما بود. فاصله زیادی با عراقی‌ها نداشتیم و بمب‌های منور هواپیماها سراسر جبهه را چراغانی کرده بود و عراقی‌ها با چشم مسلح دیده می‌شدند. حاج قاسم نگاهی به من کرد و اشک صورتش را پر کرد. به شهید سلیمانی گفتم: حاجی می‌بینی عراقی‌ها روبروی ما ایستاده‌اند و چه آتشی روی ما می‌ریزند حاجی گفت: تکلیف است و به خط زدیم. بعد از کربلای چهار گردان ما هفتاد‎ و چهار نفر نیرو سالم داشت.

گردان سیدالشهدا با هفتاد و چهار نفر

چهارده روز بعد با همان تعداد نیرو وارد آب‌های شلمچه کربلای پنج شدیم. در موضع انتظار بودیم و همان اتفاقات کربلای چهار تداعی شد با همان مختصات. این اتفاق عصر روز پیش از عملیات رخ داد. عراقی‌ها از طریق توپخانه قایق‌های ما که پنهان بودند را زیر آتش بردند و تعدادی از قایق‌ها را منهدم کردند اما روحیه مان را از دست ندادیم و با توسل اقدام کردیم وقتی به ساحل رسیدیم؛ در محاسبات اشتباه کرده بودیم؛ دو ساعت زودتر رسیده بودیم. چون سرد بود، برای اولین بار در آب ورزش کردیم و دعای توسل و زیارت عاشورا خواندیم.

عراقی‌ها مسیر هفتاد متری را در فاصله‌های چهارمتر به چهار متر سیم خاردار زده بودند. من ناامید بودم و فکر نمی‌کردم خط شکسته شود. تصور نمی‌کردیم که حتی یک نفر هم برای رساندن خبر شهادت بچه‌ها زنده بماند. به آقا علی‎ابن ابی‎طالب (ع) متوسل شدم و بچه‌ها را به صورت خطی در چهار ستون فراخواندم و با یک فشار هفتاد متر سیم‌های خاردارها شکستیم و زیر آب کردیم. با این اقدام در عرض چند دقیقه خط شکسته شد. شیخ علی و آقای رفسنجانی که سمت چپ و راست من بودند تیر خوردند و با لبخندی به زیر آب رفتند. جالب است بدانید در این عملیات و با آن همه حجم آتش و مهمات و تیراندازی، فقط پنج نفر از نیروهای ما شهید شدند.

«حمید، حمید، شفیع…»

همان جا در همان لحظات صدای حاج قاسم و تشویق‌هایش از پشت بی‌سیم شهید شیخ علی زنگی آبادی می‌شنیدیم که می‌گفت: «حمید، حمید، شفیع… احسنت، حمله کنید و جلو بروید.» بعد از عملیات با حاجی تماس گرفتم و درخواست نیرو برای پاکسازی کردم. بعد از شکسته شدن و پاکسازی، پیکر شهید شیخ علی و شهید رفسنجانی را از زیر آب بیرون آوردیم. هنوز همان لبخند بر لبانشان نشسته بود و من با خنده‌های آن‌ها گریستم… بعد از پایان عملیات کربلای پنج، حاج قاسم در سخنرانی خود گفت: «گردان ۴۰۸ سیدالشهدا (ع) سرنوشت جنگ را عوض کرد.» در واقع در عملیات کربلای پنج همه به نوعی حاجی بودیم اما من و شهید مهدی زندی که اعتراف می‌کنم که درس‌های معرفتی و تربیتی زیادی را از او آموختم، سال ۱۳۶۴ به لطف حاج قاسم حاجی شدیم.

در غرب کشور و ارتفاعات مشرف به شهر خرمال عراق بودیم. در دره‌ای به نام شیار بِشکناو که منتهی به شهر خُرمال می‌شد حضور داشتیم. شب با حاج قاسم برای شناسایی از شیار بشکناو به نزدیکی خرمال رفتیم. برف بسیاری آنجا باریده بود. با حاج قاسم وقتی از شناسایی برگشتیم از همان آب‌های برف زیر سنگ‌ها وضو گرفتیم و نماز خواندیم. حاجی گفت: می‌خواهد کمی استراحت کند و بخوابد. من در سنگر بودم. بعد از یک ربع، حاجی به سرعت و با صورتی برافروخته بازگشت. زمان زیادی نگذشته بود گویا در عالم مکاشفه صحنه‌هایی را دیده است. پرسیدم چرا نخوابیدید. گفت باید به قرارگاه برگردم. گفتم برای چی؟ گفت: در حالت خواب و بیدار دیدم عراق فاو را گرفته است. باید به قرارگاه برگردم و نیروها را آماده کنم و به فاو بفرستم. ساعت دو که برگشت، از اتفاق‌ها که جویا شدم، گفت تعدادی از بچه‌ها را به جنوب فرستادیم اما دقیقاً نُه روز بعد از خواب حاج قاسم، عراق فاو را گرفت.

گردان زاهدانی ها گل کاشت

در شلمچه هم مسئول خط بودم. جلوی ما نزدیک به پنج کیلومتر آب بود. آقای مجید مخدومی، از بچه‌های کرمان و فرمانده گردان ۴۱۴ در خط پدافندی شلمچه حضور داشت، نیروها حسابی خسته شده بودند. آن منطقه بسیار حساس و خطرناک بود. صبح زود حاجی به خط آمده بود و من را صدا زد و گفت: خیلی سریع این کار را تا عصر انجام بده. گفت: گردان مجید مخدومی را از صف بیرون بیار و بچه‌های زاهدان را جایگزین کن. پرسیدم چه شده، لبخندی زد و گفت: بعد از نماز صبح و هنگام شنیدن صدای قرآن در سنگر، دیدم که عراقی‌ها به گردان ۴۱۴ حمله کردند و چون نیروها خسته‌اند، تلفات زیادی را به ما تحمیل خواهند کرد. من هم سریع نیروهای زاهدانی که بسیار شجاع بودند؛ را جایگزین کردم و احتمال حمله را به برخی از بچه‌ها هشدار دادم.

همان شب ساعت نُه‎و نیم، عراقی‌ها حمله کردند و حدود دویست‎ و پنجاه عراقی کشته شدند که از این تعداد صد نفرشان به دست یک تیربارچی ما کشته شد و آن شب عراقی‌ها مجبور به عقب نشینی شدند و تا هشت شب بعد مشغول جمع‎آوری جنازه‌ها بودند.

مکاشفه رفیق‌های دیرینه

حاج قاسم به شهید حسین یوسف الهی که رفیق دیرینه‌اش قبل و بعد از شهادتش است، ارادت خاصی داشت. یک روز صبح در شلمچه و در سنگر بودیم. حاجی با جیپ به خط آمد و ناراحت بود. من درکنار سنگر اطلاعات می‌خوابیدم. حاجی به حسین گفت: چرا بچه‌ها اسیر شدند. چرا این کار را کردید ما برای شناسایی به منطقه آمده بودیم تا برای عملیات آماده شویم. گفت نمی‌دانم اسیر شده‌اند یا نه. حسین با دیدن ناراحتی حاج قاسم گفت: تا فردا صبح به من اجازه دهید.

اکبر موسی پور و حسین صادقی برای شناسایی رفته بودند و چون برنگشته بودند، محور دچار مشکل شده بود. نمی‌دانم آن شب بر حسین چه گذشت ولی صبح حسین یوسف الهی به من گفت: حواست باشد و به نگهبان‌ها بگو عصر روز دوازدهم تا شب، آب پیکر حسین صادقی و شب سیزدهم پیکر اکبر موسی پور به ما خواهد رسید. به حسین گفتم تو چه طور این‌ها را می‌گویی؟ گفت من ناراحتی حاجی را دیدم و شب یک سوره‎ی حمد خواندم و از خدا خواستم که در خوابی ببینم که چه بر سر بچه‌ها آمده و در عالم مکاشفه البته به زعم من، او دیده بود که چه بر سر بچه‌ها آمده بود. حتی از نحوه شهادتشان هم گفت و اشاره کرد که محور هم لو نرفته است و نگران نباشید حتی حسین می‌گفت: در خواب دیدم اکبر نورانی‌تر از حسین بود، گفت می‌دانی چرا؟ گفتم نه! گفت چون اکبر در همان جا توی آب، نماز شب‌اش قطع نمی‌شده و.... آنچه حیرت آورتر بود این بود که من خود به چشم این اتفاق را دیدم و پیکرها در تاریخ مقرر آمد و خاطرات بیشمار دیگر از حسین یوسف الهی که هیچ‌گاه از ذهنم پاک نخواهد شد.

آرزوی شهدا

قبل از اینکه حاج قاسم به سوریه برود و بعد جنگ، در مبارزه با اشرار هم، منطقه‎ی از زاهدان را با هلیکوپتر کبری گشت زنی می‌کردیم از او بارها و بارها درخواست کردم که من را با خود به سوریه ببرد. حاجی مخالفت ‎کرد و گفت: «در عملیات‌های متعددی همچون کربلای چهار وپنج بوده‌ای. نظام به شما احتیاج دارد حوادثی رخ می‌دهد و روزهایی فرا می‌رسد که شهدا آرزو می‌کردند که ای کاش زنده بودند و ای کاش در آن زمان مجاهدت می‌کردند.»

یکی از اخلاق‌های خوب حاج قاسم سلیمانی دیدار با اشرار بود. در منطقه افرادی بودند که مثلاً چهل سال در کار قاچاق بودند. آن‌هایی که فریب خورده بودند را حاجی به دنبالشان می‌فرستاد و آن‌ها از جیرفت می‌آمدند و تعجب می‌کردند که حاج قاسم خواسته که با آن‌ها دیدار کند و با دیدن حاج قاسم قسم می‌خوردند و توبه می‌کردند. حاج قاسم هم دستور می‌داد خانه و زمین کشاورزی در اختیارشان قرار دهند، آن‌ها هنوز هم برای حاج قاسم گریه می‌کنند و اهل نماز و انقلاب شدند. در واقع مکتب و روش حاج قاسم به گونه‌ای بود که همه مجذوب‌اش می‌شدند.

امان نامه حاج قاسم در منطقه رودماهی

یادم هست یک دفعه در منزلشان دو دختر را دیدم که گریه می‌کردند. از قرار در دیدارهای حاج قاسم از خانواده‌های از اهل تسنن؛ شیعه شده بودند. حاج قاسم از همه فرصت‌ها برای جذب افراد به اسلام استفاده می‌کرد. خاطرم هست بهرام سعیدی که یکی از شجاع‌ترین نیروهای جنگ است، تنها و بدون اسلحه و به خاطر دستور حاج قاسم به منطقه رودماهی که منطقه‌ای بسیار، بسیار خطرناک است به دل اشرار زده بود. اشرار از او پرسیده بودند چگونه بدون اسلحه و… آمدی؟ ترس از جانت نداشتی؟ سعیدی گفته بود به خاطر سردار سلیمانی آمده‌ام تا امان نامه‎ی او را به شما بدهم و از مرگ هراسی ندارم و این‌گونه آن‌ها را پیش حاج قاسم می‌آورد.

حاج قاسم یک بعد نداشت. حاج قاسم ابعاد شخصیتی زیادی داشت که ولایتمداری و اخلاق و عمل به احکام برترین آن‌ها بود و در این مواضع با هیچ‌کس شوخی نداشت و به قول حضرت آقا (حفظه الله) به دست شَقی‌ترین افراد شهید، به دست بزرگترین مردم تشییع و قدردانی شد و یادش همیشه در دل‌ها زنده است.

منبع: مهر

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 3
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • US ۱۱:۲۹ - ۱۳۹۹/۱۰/۰۸
    46 2
    زبان از بیان مقام سردار سلیمانی قاصره رحمت الله...انشالله که رهرو او باشیم
    • IR ۲۲:۲۴ - ۱۳۹۹/۱۰/۰۸
      3 0
      ان شاءالله به حق حضرت زهرا سلام الله علیها
  • احمد IR ۰۰:۰۱ - ۱۳۹۹/۱۱/۰۴
    0 0
    سلام ودرودبه روحاج قاسم که باخونش گردوغباروکینه ازقلبهای ماپاک کرد

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس